سالها پیش ، دهکده کوچکی بود به ناک « آونلی » . در این دهکده برادر و خواهری زندگی می کردند . برادر ماتیو و خواهرش که ماریلا نام داشت . آنها با اینکه پیر شده بودند ، فرزندی نداشتند . برای همین تصمیم گرفتند تا از پرورشگاه پسری بگیرند و او را به فرزندی قبول کنند . از دوستشان خواهش کردند و او قول داد پسری برایشان پیدا کند و به آونلی بفرستد . روزی که ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا پسرک را به خانه ببرد ، با تعجب دید که دختر بچه ای با صورت کک مکی و موهای بلند قرمز ، آنجا ایستاده است . وقتی دخترک ماتیو را دید ، با خوشحال گفت : « عمو ماتیو ! آمدید ! من « آنی » هستم . خوشحالم که مرا به فرزندی قبول کردید . » ماتیو که منتظر دیدن پسر بچه ای بود ، با تعجب گفت : « ما که پسر خواسته بودیم ، چرا تو را فرستاده اند ! کار کشاورزی برای دختر کوچکی مثل تو سخت است . » اما آنی آنقدر خوشحال بود که گفت : « من حاضرم هر کار سختی را انجام دهم ! » آنی و ماتیو سوار کالسکه شدند تا به خانه بروند . بهار بود و درختان کنار جاده پر از شکوفه های سفید بودند . آنی با خوشحالی فریاد زد : « آی خدای من جاده سفید شادی ! »
آقای ماتیو که از دیدن دخترک ناراحت شده بود ، کم کم با شنیدن حرفهای شیرین او ، اوقاتش شیرین شد و از او خوشش آمد . مخصوصا از اسم گذاری روی آن جاده . وقتی کالسکه به خانه رسید ، نوبت ماریلا بود که از دیدن آنی تعجب کند . او هم ناراحت شد و به برادرش گفت : « این دختر بچه را از کجا آوردی ! » آنی که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود ، به گریه افتاد و گفت : « یعنی نمی خواهید من را نگه دارید ! » روز بعد ماریلا دست آنی را گرفت و او را به خانه خانم دیگری برد تا آنی را به پرورشگاه برگرداند . این کار آنی را به گریه انداخت .آنی که دید ممکن است او را به پرورشگاه برگردانند ، خیلی گریه کرد . خانم ماریلا هم دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت او را به فرزندی قبول کند . به طرف آنی رفت، با مهربانی دستی به سرش کشید . گفت : « گریه نکن کوچولوی من ! تو همین جا می مانی ، تو دختر کوچک من می شوی ! خودم از تو نگهداری می کنم . »
بعد ماریلا دست آنی را گرفت و با هم به طرف خانه رفتند . آنی که از حرفهای ماریلا خوشحال شده بود ، شروع کرد به شیرین زبانی آن قدر حرفهای شیرین زد که ماریلا هم به خنده افتاد . نزدیک خانه که رسیدند ، آنی گفت : « خیلی خیلی از شما متشکرم . ممنونم که مرا از آن وضع نجات دادید . قول می دهم که دختر خوبی باشم و در کارها به شما کمک کنم . » ماتیو ، ماریلا و آنی زندگی تازه ای را شروع کردند . آنی به قولی که داده بود عمل کرد و در همه کارها به آنها کمک می کرد . هم در کارهای خانه و هم در کارهای مزرعه .در همسایگی آقای ماتیو و خانم ماریلا ، خانواده دیگری زندگی می کردند . آنها دختر کوچکی داشتند به نام دیانا . دیانا در شهر به مدرسه می رفت و چند هفته ای بود که به دهکده برگشته بود تا پدر و مادرش را ببیند .ماریلا ، آنی را به خانه همسایه برد تا با دختر آنها دوست شود و با او بازی کند . آنی از دیدن دیانا خوشحال شد . خیلی زود دو دختر بچه دوستان صمیمی شدند و هر روز با هم بازی می کردند . وقتی مدرسه ها باز شد ، هر دو با هم به مدرسه می رفتند . 

دیانا و آنی هر روزو به مدرسه می رفتند و با هم به خانه بر می گشتند . در کلاس آنها پسری بود به نام گیلبرت . گیلبرت پشت سر آنی می نشست . او پسر بازیگوش و شیطانی بود و سر به سر بچه ها می گذاشت . روزی قبل از اینکه معلم به کلاس بیاید ، رو به آنی گفت : « اینها موی تو است یا هویج !» آنی از شنیدن این شوخی ، خیلی عصبانی شد و با تخته زیر دستی اش به سر گیلبرت کوبید . گیلبرت که متوجه اشتباهنش شده بود ، عذر خواهی کرد. اما آنی به حرف او توجهی نکرد و گفت : « اینجا کلاس درس است نه جای شوخی و بی ادبی . کسی هم که بی ادب باشد باید تنبیه شود . » روزی از روزها دیانا به خانه آنی رفت ، تا مثل همیشه با هم بازی کنند ، اما آنی اشتباها شربتی به دیانا داد که او را مسموم کرد . حال دیانا بهم خورد و دلش درد گرفت . آنی دیانای بیمار را به خانه شان برد . فردای آن روز دسته گلی خرید و به خانه دیانا رفت تا حال او را بپرسد . اما مادر دیانا از اشتباه آنی آنقدر ناراحت شده بود که او را به خانه شان راه نداد و گفت : « ار اینجا برو ! دیانا به دوست سر به هوا و بی ادبی مثل تو احتیاج ندارد . » 


بعد در خانه را محکم بست و به داخل خانه رفت . آنی خیلی ناراحت شد و از اینکه بهترین دوستش را از دست داده بود گریه کرد . از آن ماجرا مدتها گذشت . پاییز گذشت و زمستان رسید . برف همه جا را سفید کرد . روزی از روزها ، ماریلا به دهکده همسایه رفت تا یکی از دوستانش را ببیند . آنی و ماتیو تنها بودند .شب بود و آنها آماده می شدند تا بخوابند . ناگهان کسی در زد و وقتی در را باز کردند ، دیانا پشت در بود . دیانا با ناراحتی گفت : « آنی کمکم کن ، خواهرم تب دارد . پدر و مادرم به شهر رفته اند و من نمی دانم چکار کنم . » آنی همراه دیانا به خانه آنها رفت و ماتیو هم برای آوردن دکتر ، کالسکه را به راه انداخت . آنی خواهر دیانا را پاشویه کرد ، دستمال خیس روی پیشانیش گذاشت تا تبش پایین بیاید . وقتی دکتر آمد با دیدن کارهای آنی ، به او آفرین گفت . چون تب بیمار پایین آمده بود . وقتی مادر دیانا از شهر برگشت و شنید که آنی جان دخترش را نجات داده است ، به خانه آنها رفت . از او تشکر کردو از رفتار گذشته اش عذرخواهی کرد . بعد هم آنها را برای خوردن شام دعوت کرد . 


آنی با کمک دوستان همکلاسی اش ، نمایشنامه ای را تمرین می کردند . یکی از نقش های نمایش مربوط به دختری بود که دهکده اش در خطر بود ، به تنهایی سوار قایق شد و از رودخانه خروشان می گذشت و برای مردم دهکده اش کمک می آورد . چون اجرای این نقش کار خطر ناکی بود هیچ یک از بچه ها آن را قبول نکردند . اما آنی آن را پذیرفت . روز اجرای نمایش ، سعی کرد ترس را فراموش کند و نقش خود را خوب اجرا کند . . او به تنهایی سوار قایق شد و راه افتاد .هر چه از ساحل رودخانه دورتر می شد ، ترس او هم بیشتر می شد . وقتی به وسط رودخانه رسید ، دید قایقش پر از آب است . آنی که خیلی ترسیده بود بلند شد و با دقت کف قایق را نگاه کرد . بله قایق سوراخ بود و آب وارد آن می شد . آنی با صدای بلند فریاد زد و کمک خواست ، چون لحظه لحظه قایق سنگین تر می شد و ته آب می رفت اما هر چه آنی فریاد زد و کمک خواست ، صدایش به بچه ها نرسید . 

آنی فکر کرد و تنها راهی که به نظرش رسید ، این بود که خودش را به پایه های پل برساند . قایق را به آنطرف برد و وقتی به پل رسید ، خودش را به پایه پل رساند و از آن بالا رفت و روی تکه چوبی نشست اما آنجا هم تنها بود و صدایش به بچه ها نمی رسید . دیگر خسته و نا امید شده بود و گریه اش گرفته بود که ناگهان صدایی شنید . وقتی خوب دقت کرد گیلبرت را دید که با قایقی به طرف او می آید . گیلبرت قایق را کنار پایه پل رساند و او را سوار کرد و به آن طرف رودخانه رساند . آنی از گیلبرت تشکر کرد و گذشته ها را فراموش کرد . مدتها گذشت آنی درس خواند و مدرسه را تمام کرد . آنی از بچگی دوست داشت معلم شود . او خودش را آماده کرد تا در امتحان ورودی تربیت معلم شرکت کند . درآن نزدیکی مدرسه معروفی بود به نام « کوئین » . آنی این مدرسه را انتخاب کرد .روزی که نامه پذیرش و دعوت ار آنی به خانه شان رسید ماریلا و ماتیو از شدت خوشحالی ، اشک شوق ریختند . آنها مثل یک پدر و مادر مهربان فبولی آنی را به او تبریک گفتند . آنی علاوه بر قبولی در مدرسه ، نفر اول هم شده بود . آنی بین همه دختران و گیلبرت از بین همه پسران .



مردم دهکده از شنیدن این خبر خوشحال شدند و این موفقیت را به آنی و گیلبرت تبریک گفتند . آنها در میدان دهکده جمع شدند و برای این دختر و پسر زرنگ و باهوش جشن باشکوهی بر پا کردند . زمانی که نوبت آنی رسید تا از مردم تشکر کند ، او از شدت خوشحالی گریه کرد لبهایش می لرزید و نتوانست حرف بزند . در این لحظه گیلبرت به کمک او آمد و با صدای بلند گفت : « آنی امیدوارم همیشه و در تمام لحظه های زندگی موفق باشی . » با این حرف فریاد مردم بلند شد همه با خوشحالی برای گیلبرت و آنی آرزوی موفقیت کردند . جشتن آن روز به خوبی و خوشی پایان گرفت . شهری که مدرسه کوئین درآن قرار داشت از دهکده آونلی دور بود . آنی در آنجا خانه ای اجاره کرد و چون تنها بود و از ماتیو و ماریلا دور بود احساس ناراحتی می کرد .


گاهی ناراحتی او آنقدر زیاد می شد که با صدای بلند گریه می کرد و با خود می گفت : « عمو ماتیو ، عمه ماریلا شما کجا هستید ؟ حالتان چطور است ؟ آیا سالم و سرحال هستید . من که دیگر نمی توانم دوری شما را تحمل کنم . کاش مثل ثابق در کنار شما بودم . افسوس که نمی توانم . » گاهی هم برای آنها نامه می نوشت و در نامه حرفهایش را به آنها می زد . با همه اینها آنی با جدیت درس می خواند و کتابهایش را مطالعه می کرد تا اینکه ... بله سرانجام روزی رسید که دوره تحصیل آنی در مدرسه کوئین به پایان رسید . با تمام شدن این دوره او می بایست در دانشگاه درس بخواند . آنی چند روزی فرصت داشت تا به دهکده آونلی برگردد و ماتیو و ماریلا را ببیند . در مدرسه کوئین هم آنی شاگرد اول شد و جایزه گرفت . آنی شوار قطار شد و به دهکده آمد .

در ایستگاه قطار ، ماتیو و ماریلا منتظرش بودند . وقتی آنی از قطار پیاده شد ماریلا جلو دوید و آنی را در بغل گرفت . صورتش را بوسید و گفت : « خوش آمدی دختر خوبم ! » ماتیو هم به او خوش آمد گفت و چون پدری مهربان به او لبخند زد . آنی چند روزی بیشتر فرصت نداشت تا با ماریلا و ماتیو دیدار کند . یک روز اتفاق بدی افتاد و ماتیو بیمار شد و در رختخواب افتاد . روزی آنی در باغچه به گلها آب می داد که فریاد ماریلا را شنید . وقتی آنی به اتاق آمد دید ماریلا با چشمان گریان کنار برادر پیرش ایستاده و می گوید : « برادر جان ! طاقت داشته باش بای خوب بشوی ! » حال ماتیو بدتر شده بود . آنی رفت تا دکتر را خبر کند . وقتی آنی با دکتر برگشت ماتیو از دنیا رفته بود و ماریلا را تنها گذاشته بود . آنی و ماریلا خیلی ناراحت شدند و در غم از د ست دادن ماتیو گریه کردند . آنی و ماریلای پیر تا مدتها عزادار بودند و برای ماتیو گریه می کردند . حالا دیگر ماریلا پیرتر به نظر می رسید و چشمانش خوب نمی دید .



برای همین آنی تصمیم گرفت او را تنها نگذارد . اما ماریلا دوست داشت آنی درس بخواند و معلم بشود . برای همین اصرار کرد تا آنی دسش را ادامه دهد و کلاسهای دانشگاه را تمام کند . آنی قبول کرد و به داشنگاه رفت تا به درسش ادامه دهد و به آرزویش برسد . گیلبرت قبل از آنی درسش را تمام کرد و به دهکده بازگشت و معلم بچه ها شد . سرانجام روزی رسید که آنی هم درسش را تمام کرد و به دهکده برگشت . اولین نفری که آ«ی دید گیلبرت بود . او به آنی خوش آمد گفت آنی به خانه رفت تا مقل دختری مهربان به ماریلای پیر خدمت کند . چند روز بعد گیلبرت پدر و مادرش را به خانه ماریلا فرستاد . آنها از آنی خواستگاری کردند . ماریلا هم پذیرفت و به آنها تبریک گفت . مراسم عروسی برگزار شد و آنی و گیلبرت هم زندگی خوبی را آغاز کردند . آنی تا ماریلا زنده بود . لحظه ای او را تنها نگذاشت .